ثناثنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

ثنا بانو

اومدن فرشته کوچولو

1391/5/8 1:21
نویسنده : مامان و بابا
737 بازدید
اشتراک گذاری

ثنای نازنینم ، امروز یکی از بهترین روزای عمرمون بود، چون تودختر گلم، پا به دنیا گذاشتی و زندگیمونو زیبا کردی.

جونم برات بگه که تو قرار بود دوم اردیبهشت به دنیا بیای و ما ازاین قضیه خیلی خوشحال بودیم ، چون هم من و هم بابایی اردیبهشتی هستیم ولی تو برای اومدن ، خیلی عجله داشتی و تا اون موقع نتونستی وایسی و ١١روز زودتر از موعد ما رو غافلگیر کردی .

دخترم امروز سه شنبه ٢٢ فروردینه ، صبح که از خواب بیدار شدم و نمازمو خوندم یه کم دلم درد می کرد ولی فکر کردم طبیعیه و مشکلی نیست ، وقتی بابایی رفت سر کار منم رفتم که دوباره بخوابم ولی هر کاری کردم نتونستم چون دل دردم بیشتر و بیشتر می شد ، یه دو ساعتی تحمل کردم تا آخر ساعت٩ دیدم دیگه خیلی شدید شده ، زنگ زدم به بابایی و بهش گفتم ، اونم گفت حاضر شو بیام با هم بریم بیمارستان .گفتم نمی خواد شما بیای بیمارستان نزدیکه خودم میرم، فکر نکنم چیز خاصی باشه ،آخه ٣-٤روز پیش بود که تکونات خیلی کم شده بود و ما تر سیدیم رفتیم بیمارستان و نوار قلب جنین گرفتن و گفتن چیزی نیست ، چون جات خیلی تنگ شده طبیعیه، منم فکر کردم این بارم بگن چون روزای آخره درد طبیعی باشه ،گفتم بابایی زحمت نکشه تا خونه بیاد و دوباره برگرده ، خودم میرم ولی بابایی زیر بار نرفت و گفت الآن میام ، یه نیم ساعتی طول کشد تا بیاد منم تو این مدت حاضر شدم.

خلاصه وقتی رفتیم بیمارستان بهم گفتن که برو بستری شو کم مونده نی نیت به دنیا بیاد ، ما هم خیلی شوکه شدیم باورمون نمیشد که چند ساعت دیگه دختر نازمونو می بینیم ، بابایی رفت و کارای بستری شدنمو انجام داد ، تواین فاصله مامان شکوه و مامان زهرا هم اومدن بعد بابایی رفت ساک وسایلتو که چند روز پیش با عمه شهره آماده کرده بودیمو آورد ، به این ترتیب منم نزدیک ساعت ١٢ بود که وارد بخش زنان شدم. راستی یادم رفت بگم بابایی زودتر از بیمارستان به خانم دکتر زنگ زد و گفت که من بستری شدم تا زود زود بیاد و من خیلی درد نکشم ، چون می خواستم سزارین بشم.

خلاصه مامان جون منو ساعت١ بردن اتاق عمل...منم چون یکم غافلگیر شده بودم و آمادگی روحی نداشتم یه خورده ترسیده بودم ، راستی محبوبه خانم همسایمون هم خیلی زحمت کشیده بود اومده بود بیمارستان و چون از پرسنل بازنشسته اونجا بود ، میومد داخل بخش و بهم سرمیزد و سفارش میکرد.

 

عزیز دلم ساعت١:٢٠ بود که منو بیهوش کردن، تو خوشگل مامان ساعت ١:٢٣ یعنی دقیقاً  موقع اذان ظهر بود که به دنیا اومدی...

دخترم تو ریکاوری بودم و یکم نیمه هوشیار ، آه وناله میکردم که آوردنم تو اتاقم ، فقط صداهای اطرافمو می شنیدم و نمی تونستم عکس العمل نشون بدم ، دردم زیاد بود ولی چند دقیقه نگذشت که بابایی رفت و تو آورد پیشم ، وقتی اولین بار دیدمت انگار می شناختمت آخه ٩ماه شب و روز باهات حرف می زدم و بهت بدجوری عادت کرده بودم ، حالا دیگه اون دوران تموم شده بود و با این که چند ساعتی بیشتر از پایانش نمی گذشت مثل یه خاطره مبهم تو ذهنم جا گرفت .و به این ترتیب اون روز شد بهترین روز زندگیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا بانو می باشد