اومدن فرشته کوچولو
ثنای نازنینم ، امروز یکی از بهترین روزای عمرمون بود، چون تودختر گلم، پا به دنیا گذاشتی و زندگیمونو زیبا کردی.
جونم برات بگه که تو قرار بود دوم اردیبهشت به دنیا بیای و ما ازاین قضیه خیلی خوشحال بودیم ، چون هم من و هم بابایی اردیبهشتی هستیم ولی تو برای اومدن ، خیلی عجله داشتی و تا اون موقع نتونستی وایسی و ١١روز زودتر از موعد ما رو غافلگیر کردی .
دخترم امروز سه شنبه ٢٢ فروردینه ، صبح که از خواب بیدار شدم و نمازمو خوندم یه کم دلم درد می کرد ولی فکر کردم طبیعیه و مشکلی نیست ، وقتی بابایی رفت سر کار منم رفتم که دوباره بخوابم ولی هر کاری کردم نتونستم چون دل دردم بیشتر و بیشتر می شد ، یه دو ساعتی تحمل کردم تا آخر ساعت٩ دیدم دیگه خیلی شدید شده ، زنگ زدم به بابایی و بهش گفتم ، اونم گفت حاضر شو بیام با هم بریم بیمارستان .گفتم نمی خواد شما بیای بیمارستان نزدیکه خودم میرم، فکر نکنم چیز خاصی باشه ،آخه ٣-٤روز پیش بود که تکونات خیلی کم شده بود و ما تر سیدیم رفتیم بیمارستان و نوار قلب جنین گرفتن و گفتن چیزی نیست ، چون جات خیلی تنگ شده طبیعیه، منم فکر کردم این بارم بگن چون روزای آخره درد طبیعی باشه ،گفتم بابایی زحمت نکشه تا خونه بیاد و دوباره برگرده ، خودم میرم ولی بابایی زیر بار نرفت و گفت الآن میام ، یه نیم ساعتی طول کشد تا بیاد منم تو این مدت حاضر شدم.
خلاصه وقتی رفتیم بیمارستان بهم گفتن که برو بستری شو کم مونده نی نیت به دنیا بیاد ، ما هم خیلی شوکه شدیم باورمون نمیشد که چند ساعت دیگه دختر نازمونو می بینیم ، بابایی رفت و کارای بستری شدنمو انجام داد ، تواین فاصله مامان شکوه و مامان زهرا هم اومدن بعد بابایی رفت ساک وسایلتو که چند روز پیش با عمه شهره آماده کرده بودیمو آورد ، به این ترتیب منم نزدیک ساعت ١٢ بود که وارد بخش زنان شدم. راستی یادم رفت بگم بابایی زودتر از بیمارستان به خانم دکتر زنگ زد و گفت که من بستری شدم تا زود زود بیاد و من خیلی درد نکشم ، چون می خواستم سزارین بشم.
خلاصه مامان جون منو ساعت١ بردن اتاق عمل...منم چون یکم غافلگیر شده بودم و آمادگی روحی نداشتم یه خورده ترسیده بودم ، راستی محبوبه خانم همسایمون هم خیلی زحمت کشیده بود اومده بود بیمارستان و چون از پرسنل بازنشسته اونجا بود ، میومد داخل بخش و بهم سرمیزد و سفارش میکرد.
عزیز دلم ساعت١:٢٠ بود که منو بیهوش کردن، تو خوشگل مامان ساعت ١:٢٣ یعنی دقیقاً موقع اذان ظهر بود که به دنیا اومدی...
دخترم تو ریکاوری بودم و یکم نیمه هوشیار ، آه وناله میکردم که آوردنم تو اتاقم ، فقط صداهای اطرافمو می شنیدم و نمی تونستم عکس العمل نشون بدم ، دردم زیاد بود ولی چند دقیقه نگذشت که بابایی رفت و تو آورد پیشم ، وقتی اولین بار دیدمت انگار می شناختمت آخه ٩ماه شب و روز باهات حرف می زدم و بهت بدجوری عادت کرده بودم ، حالا دیگه اون دوران تموم شده بود و با این که چند ساعتی بیشتر از پایانش نمی گذشت مثل یه خاطره مبهم تو ذهنم جا گرفت .و به این ترتیب اون روز شد بهترین روز زندگیم.